روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

کد خبر : 54004
تاریخ خبر : 1402/01/06-18:11
تاریخ به روز رسانی : 1402/01/06-18:13
تعداد بازدید : 325
نسخه قابل چاپ

شهادت حمید باکری به روایت شهید حاج احمد کاظمی

حساس می کردم راه برگشتی هم نیست که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و دیدم حمید افتاد و دیدم ترکش آمد خورد به گلویش و دیدم خون از سرش جوشید روی خاک...

شهادت حمید باکری به روایت شهید حاج احمد کاظمی
شهید حمید باکری در سال ۱۳۵۹ هم مدتی مسئول اداره بازرسی شهرداری ارومیه بود، اما پذیرش مسؤولیت های سنگینی همچون آزادسازی کردستان، ساماندهی شهرداری ارومیه و محرومیت زدایی از روستا های استان او را از عمل به تکلیف دینی و ملی خود بازنداشت و در سال ۱۳۶۰ به آبادان رفت و با استقرار در خط دفاعی ذوالفقاریه به مبارزه با دشمن پرداخت. باکری در عملیات ها'>عملیات های فتح المبین و بیت المقدس فرماندهی یکی از گردان های تیپ نجف اشرف را بر عهده داشت و در گشودن دژ مستحکم عراقی ها در خرمشهر بسیار جان فشانی کرد.

هم زمان با فرماندهی مهدی باکری در تیپ ۳۱ عاشورا، حمید باکری نیز به تیپ ۳۱ پیوست و در عملیات مسلم بن عقیل مسئول محور یکم تیپ عاشورا و در عملیات والفجر مقدماتی فرمانده تیپ ۹ لشکر ۳۱ عاشورا بود. همچنین در نبرد های والفجر ۱، والفجر ۲، والفجر ۴ و خیبر، جانشینی فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا را بر عهده داشت.

او در عملیات خیبر در معیت گردان های خط شکن لشکر، با نبردی برق آسا خط دشمن را در جزیره مجنون جنوبی شکست و در کوتاه ترین زمان ممکن پل شحیطاط، تنها راه ارتباط زمینی دشمن با جزایر را به تصرف درآورد. همچنین سه روز در برابر پاتک های بی امان دشمن تا پای جان جنگید تا اینکه در روز ششم اسفندماه سال ۱۳۶۲ به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت رسید و پیکر مطهرش جاودانه شد و بعد از سی سال در روز دوازدهم اسفندماه 1390 تفحص شد و به میهن عزیزمان بازگشت.



آخرین لحظات شهید حمید باکری به روایت شهید احمد کاظمی

در ادامه به روایتی از شهید احمد کاظمی در مورد واقعه شهادت شهید حمید باکری می پردازیم:

دیگر نه نیرویی می توانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم، نه راهی برای رسیدن مهمات به خط تصمیم گرفتم بمانم. احساس می کردم راه برگشتی هم نیست که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و دیدم حمید افتاد و دیدم ترکش آمد خورد به گلویش و دیدم خون از سرش جوشید روی خاک دیدم خون راه باز کرد و آمد جلو دیدم دارم صدایش می زنم حمید و دیدم خودم هم ترکش خورده ام و دیدم بی سیم چی ام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب.

مهدی (مهدی باکری) حواسش رفت به بچه های سنگر و من دور از چشم او به کسی گفتم: برو جنازه حمید را بردار و بیاور. مهدی گفت: لازم نیست، بگذار بماند. فکر کردم نشنیده یا نمی داند و یک حدس دیگر زده. گفتم من داشتم یک دستور دیگر به

گفت: من می دانم حمید شهید شده.

گفتم: پس بگذار بروند بیاورند.

گفت: نمی خواهد.

گفتم: چی را نمی خواهد؟ الآن وقتش است. شاید بعد نشود.

گفت: می گویم نمی خواهد.

گفتم: ولی من می گویم بروند بیاورندش.

گفت: وقتی می گویم نمی خواهد، یعنی نمی خواهد.

گفتم: چرا؟

گفت: هر وقت جنازه بقیه را رفتیم آوردیم، جنازه حمید را هم می آوریم.

اصرار کردم بگذار بچه ها شب بروند حمید را بیاورند. هنوز دیر نشده.

سر تکان داد و گفت نه. گفت: این قدر اصرار نکن احمد، یا همه با هم یا هیچ کس .

برچسب ها :

نام*
ایمیل*
نظر*


© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت
x - »